جهت پخش آثار در ناکامان موزیک در تلگرام پیام دهید
SendNakamanدلنوشته پاییزی خسرو 29 ساله از تهران
دلنوشته پاییزی خسرو 29 ساله از تهران
به نام خداوند درد خداوند دار خداوند گرداننده این روزگار خداوند تو خداوند او خداوند پول خداوند مال .
سلام ..
سلامی به گرمی اتش های درون قلبم که وجودم با انها زنده است گرمی خاطرات خوب و بد زهرا .
سال 88 بود که رفتم دانشگاه با توجه به پاره ای از مشکلات یک ماهی دیرتر از بقیه رفتم با علاقه ای که داشتم خودما به کلاس رسوندم و در حین این رسوندن ها و جزوه گرفتم ها چشمم به دختری خورد که دائم رفتار من را کنترول میکرد کم کم ازش خوشم آمد رفتم جلو واسه ایجاد رابطه ولی پس زد دختر خوب و سر سنگینی بود از جایی که مسیر خانه ما و دانشگاه تقریبا یکی بود پس از رفت و آمد بسیار بلاخره موفق شدم با هم رابطه ای آغاز کردیم قافل از اینکه این رابطه میشه عشق نافرجام و باعث نابودی ما.هر روز که میگذشت بیشتر رو بیشتر عاشق هم میشدیم طوری که خانواده های ما کاملا در جریان بودن من میرفتم خونه زهرا اینا و گاهی اون میومد خونه ما.
روز سیاهی آمد بعد از دوسال صحنه ای دیدم که با دیدنشم باورم نمیشد خیلی اتفاقی دیدم از دانشگاه که رفتم به سمت مغازه پدرم دیدم زهرا عشق من با خانواده خودش و کسایی دیگه دم در آزمایشگاه خون ایستادند زانوهام سست شده بودند توان تکون خوردن نداشتند ایستادم فقط نگاه میکردم تا اینکه زهرا باهام چشم تو چشم شد و دیدم که صورتش غرغابه اشک بود وقتی ماجرا را فهمیدم به زور خانوادش با پسر عموش نامزد کرده بود تا دوسال بعد من و زهرا سختی های زیادی کشیدیم و چرخ فلک مارا از هم جدا کرد
زهرا استاد دانشگاه شد و ازدواج کرد و الانم یه بچه داره منم اواره شدم از ارشد انصراف زدم از شهر خودم رفتم و خلاصه زمین خوردم یعنی زمینم زدند الان کمتر از یکماه دیگه به عروسی خودم مونده ولی هر شب با این بغض میخوابم که من کیت دوست دارم و چی شد چی فکر میکردم و چی شد ولی هنوزم امید دارم اتفاقاتی بیفته و در کنار زهرا آروم بگیرم .زهرا مثل همیشه مثل روزهایی که بخاطر تو دانشگاه و شهر را بهم میریختم به برق نگاهت دل و دین منا برد هنوزم دوستت دارم ..
برچسب ها
نظرات
بنام خداداودهستم ۲۳ساله از ایذه سال ۹۰عاشق دخترعمعم شدم رفتم جلوخانواده هادوطرف راضی نبودن من اومدم دفترچه پست کردم براسربازی گفتم برم سربازی چون خانواده دختره رواین قضیه حساس بودن بعدازاموزشی رفتم یگان خوردب ۱۳بدرگفتم خوبه بریم خونه تفریع عشقم هم ببینم سربازی هم اصلازنگ نمیزدم قعربودم عشقم هم خونوادشون گوشیوازش گرفته بودن.اومدم مرخصی دیدم برادرم میگه توهم میای بریم نامزدی دخترعمه گفتم کیه گفت فلانی کمرم شکست گفتم چ موقع این کاروکردن گفت همین هفته خونوادشون ب زوردادنش ب یکی فامیلاشون من هم برگشتم توپادگان الان اون یک هفته دیگه هست میخوادازدواج کنه من هنوز دوستش دارم اون هم همینجوربرام دعاکنیدی راهی پیداکنم راه درست ممنون سرتون@درداوردم خدافظ